یک نفر از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق به نام {ع-ب}در زندان واحد ۳۲۵ بند۳، مدت ۲سال ، با کاک احمد دیدار زیادی داشته است می گفت در واحد ما ۱۶۰ نفر بو دند ۲۰ نفرشان از افراد نامداری چو ن عباس امیر انتظام و بابک زهرایی بو دند بابک زهرایی از سران چریکهای فدایی و از بزرگترین تئوریسین های آ نها بو د پدر و پدر بزرگش روحانی بو دند. این شخص شیفته ی اخلاق والای کاکه احمد بود و این چنین نقل می کرد : (از کاک احمد با احمد مفتی زاده و حاج آقا یاد می کرد ): احمد مفتی زاده در زندان برای ما مثل آمپول مسکن بو د او منِ شرور رابه خودش جذب کرد من حریص و تشنه بودم خیلی سُراغش می رفتم
از بدترین ها تا بهترین ها همه دوستش می داشتند همه به او احترام می گذاشتند اُبهت خاصی داشت، قاتلی که در که خیابان مردم رابه رگبار بسته و ۲۷ نفرآدم کشته بود ، وقتی ازکنا رسلول حاج آقا رد می شد از شرم سرش را پایین می انداخت، احمد مفتی زاده به عنوان یک انسان به او محبت می کرد امّا او از شرم نمی توانست در چشمان حاج آقا نگاه کند.
همه ی زندانی ها ی این بند دوست داشتند در راه با احمد مفتی زاده بر خورد کنند، سلام علیکی بکنند، با او دست بدهند، همین چند لحظه برای چند روزشان کافی بود که با آن زندگی کنند.
بابک زهرایی در حد عالی شطرنج بازی می کرد آماتور بود امّا مثل حرفه ای ها بازی می کرد، با هر کس بازی می کرد آنقدر مسلط بود تشخیص می داد طرف مقابلش چگو نه و با چه مهره ای حرکت می کند بجز احمد مفتی زاده تنها او حریفش بو د. افتخار بابک این بود بعد از چند ماه یکبار با حاج آقا بازی کند چندین ساعت طو ل می کشید، وقتی بازی می کردند همه ساکت و آرام دورشان حلقه می زدند، وقت نماز و غذا بازی را همینطور به حالت خودش رها می کردند بعداً دوباره ادامه می دادند.
بسیار تمیز و با لذت غذا می خورد ،اغلب آبگوشت بود آنهم آب و نخود او معمو لاً نخود را جدا می کرد آبش را تریت می کرد بعداً به نخود نمک زیادی می پاشید و میل می کرد . آخر چه کسی پس مانده ی غذا را می خورد همه دور می ریختند امّا حاج آقا پس مانده ی غذایش را دور نمی ریخت آنرا نگه می داشت بعداًمیل می کرد .
ساعت سه و چهار نصفه شب زمانی که همه خو ابیده بو دند آن زمانی که شیطان خوب بر آدمها مسلط است ،اراده ها ضعیف است برای برخاستن ،اگر شیر آبی چکه می کرد از خواب برمی خواست و آنرا می بست ، می فرمود حیف است نباید این نعمت هدر داده شود.
من آنو قت جوانی بودم چیزی نمی دانستم نه صحبتی نه سئوالی همه اش به حرکات و رفتار حاج آقا نگاه می کردم از خدایم بود کاری به من بسپارد .هرچند دوست داشتم در حقش فرزندی کنم ولی هیچ وقت اجازه نداد کاری برایش انجام دهم . چند بار وقتی به حمام می رفت من حو له اش را برایش می بردم نمی گذاشت کسی برایش کاری انجام دهد .هر وقت اصرار می کردیم می گفت : پسرم:هنوز پاهایم تو ان راه رفتن دارد پس باید خودم کارهایم را انجام دهم .
بابک زهرایی صمیمیت خاصی با حاج آقا داشت خیلی به او اعتماد داشت اگر مشکلی پیدا می کرد می رفت و با او مشورت می کرد . زمانی که امام خمینی به گو رباچوف نامه نوشت آنها از بابک زهرایی خواستند در باره ی آن نظر بدهد اگر می گفت قبو لش دارم گذشته اش را نفی کرده بوداگر هم رد می کرد خودش را در گیر کرده بو د با آقای مفتی زاده مشورت کرد او گفته بو د : صادقانه نظرت را بگو او هم گفته بو د: امام به نظر خودش کار خو بی کرده است ولی من مارکسیست هستم . هم سلولی های بابک اورا نجس می دانستند می گفتند:منکر خد ا است اگر چه با احمد مفتی زاده دو قطب مخالف بو دند امّا همدیگر را تحمل می کردند حاج آقا مثل دیگران او را نجس نمی دانست به او محبت می کرد.
مسئولان بند از او لومپن های جنو ب شهر بودند به نوایی رسیده بو دند طبق معمول هر روز سر شماری می کردند یک روز من دستم روی شانه ی دوستم بود گفت: کرخر گوساله جلو ی بابا یت هم اینطور می نشینی ؟!!! خیلی بد دهن بودند کسی را آدم حساب نمی کردند امّا از حاج آقا شرم می کردند در می زدند تا اجازه نمی داد وارد نمی شدند اگر هم جواب نمی داد معلو م بود در حال نماز است دیگر مزاحمش نمی شدند از دربان و نگهبان گرفته تا مسئو ل بند و شکنجه گران همه ازاحمد مفتی زاده شرم می کردند از قیافه و جسمش نمی ترسیدند از نگاه و معنویتش شرم میکردند.شکنجه گرانش نادم و پشیمان بو دند هر یک به بلایی گرفتار شدند حاج مهدی سر مین رفت از سه قسمت بدن نقص عضو شد گفته بود چوب اذیت های احمد مفتی زاده را خوردم شنیدیم گفته بودند اگر خوشبخت بودیم وظیفه ی شکنجه کردن احمد مفتی زاده را به ما نمی سپردند.
یکی از زندانیها افسر نیرو ی هوایی بو د در نقشه ی کودتا دست داشت اورا دوتایی با حاج آقا زیر هشت برده بودند می گفت من سالها نظامی بوده ام همه جور آدم دیده ام پوست کلفت، سر سخت، خوب، بد امّا ندیده ام انسانی شکنجه بشود سیلی بخورد امّا لبخند بر لب داشته باشد احمد مفتی زاده در حین شکنجه شدن با تبسم به شکنجه گرش نگاه می کرد آنهم نه تبسمی مسخره و تحقیر آمیز، دلش برای بدبختی شکنجه گر می سوخت .
به همه محبت می کرد دیگران محبت را از او یاد می گرفتند دکتر شیرازی کُرد بود در حیاط به مورچه ها غذا می داد این درس را از حاج آقا یاد گرفته بود. او می گفت من کا ره ای نیستم همه می توانند احمد مفتی زاده بشوند. خدا راه هدایت را در درون همه قرار داده است فقط باید چراغ را بدست گرفت و حرکت کرد. در باره ی اینکه دین چراغ هدایت است و انسان چگونه باید حرکت کند سیزده صفحه برایم نو شته است.
او فقط می گفت:انسان باشید!)) به همه احترام می گذاشت به همه محبت می کرد همه دوستش می داشتند من نشنیدم به کسی بد بگوید. نشنیدم کسی را نفرین کند او دشمنش را هم نفرین نمی کرد. نظر احمد مفتی زاده درباره دشمنانش این بود می گفت : پسرم!فرض کن در کوچه ای راه می روی بچه ی خرد سالی سنگی به طرفت پرت می کند و سرت را می شکند تو چکار می کنی ؟ تلافی می کنی و سرش را می شکنی ؟ نه اینها کودکانی هستند به من رهگذر سنگ می اندازند . انسان بزرکی بو د بسیار بزرگ ، برای همه ی انسا نهادعا می کرد و می گفت : خدایا اگر می شود همه دردهای عالم را به من بده تا کسی دردمند نباشد. آرزو می کرد حتی ّ دشمنانش دردی نداشته باشند.
احمد مفتی زاده جرمی نداشت آنها سر دین و عمل به قرآن با وی در گیر بودند .یک وقت در تلویزیون چند بچه به صورت کُر قرآن می خواندند بسیار گریه کرد و گفت: پسرم ! می بینی اینها قرآن را به بازی گرفته اند در عمل چقدر از قرآن دورند .می گفت جرم من دفاع از دین خداست.
حاج آقا می گفت امروز را نبین که در این چهار دیواری هستیم یک روز می بینی اندیشه و راه من، پیروان زیادی خواهد داشت و من اکنون سخن اورا در عمل می بینم .
یک روز آمدند گفتند بجز آقای مفتی زاده و چند نفر دیگر بقیه هر کدام از شما سند و وثیقه بدهید ده روز مرخصی می گیرید.(( آنها بخاطر تاثیری که بر دیگران می گذاشت اجازه نمی دادند حاج آقا برای هواخوری به حیاط برود امّا بقیه می رفتند.)) من سند و وثیقه نداشتم امّا شاید باور نکنید بدون سند ده روز مرخصی رفتم طبق تو صیه ی حاج آقا وقت و ساعت معین بر گشتم امّا چون نامم در لیست مرخصی ها نبود مرا بیرون کردند ده روز دیگر مرخصی رفتم بعداً خودشان دنبالم آمدند مسئول بند گفت: چرا خیانت کردی گفتم من اهل خیانت نیستم دقیقاً همان روز برگشتم امّا راهم ندادند. شبی در خواب قیافه ی پسری یک ساله را به من نشان دادند گفتند این پسر تو است تعبیرش را از حاج آقا پرسیدم فرمود پسرم! خدا به تو پسری می دهد وقتی پسرت یکساله شد از زندان مرخص می شوی و دقیقاً همینطور شد.
من زبان انگلیسی را نزد آقای احمد سنگی خواندم او بیست سال در خارج بود استاد زبان انگلیسی بود زبان انگلیسی را به من خوب یا د داد امّا چیزدیگری به من یاد نداد ولی احمد مفتی زاده همه چیز به من داد.
او با هر کسی برخورد می کرد دین را به او تزریق می کرد می توانم در یک کلا م بگویم :
((احمد مفتی زاده به معنای واقعی انسان بود)) او ازدین تعریف نمی کرد اهل سخنرانی نبود فقط با معنویتش ، با اخلاق و شخصیت و وقارش دین را تزریق می کرد . وقتی خبر پیدا کردیم از زندان مرخص شده حتی آنهایی که حکم اعدام داشتند بخاطر حکمشان نارحت نبودند بلکه به خاطر از دست دادن حاج آقا در حسرت بودند.
انسان اگر همسر یا فرزندش بمیرد بعد از ۱۸ سال کم کم برایش عادی می شو د امّا بعد از ۱۸ سال هنوز احمد مفتی زاده برایم عادی نشده است هنو ز یک روز هم از خاطرم محو نشده است.من آدم خوبی نیستم امّا نمی توانم به کسی خیانت کنم اگر تکه تکه ام کنند نمی توانم به کسی دروغ بگویم.
یک وقت در ترکیه در میان جمعی از دین و انسان خوب صحبت شد من از احمد مفتی زاده صحبت کردم تا نامش را ذکر کردم یکی از آنها گفت :چوخ بیو ه آدم دی (( الله را برای بیان عظمت به کار می برند )) در هر مجلسی از دینداری و انسانیت صحبت بشود من از احمد مفتی زاده به عنوان نمو نه ی انسانیت تعریف می کنم .
هر کس اورا دوست داشته باشد دوستش دارم من افتخار می کنم که در خدمت احمد مفتی زاده بو ده ام من آن زمان او را درک نمی کردم اکنو ن بعد از ۱۸ سال می دانم چه ضرری کرده ام میدانم شما هم قدرش را نمی دانید ((بعد از سه ساعت صحبت )) اگر تا صبح از احمد مفتی زاده تعریف کنم دوست دارم ، خسته نمی شوم امشب خوش ترین شب زندگی من بعد از این ۱۸ سال بود.
در پاسخ این سئوال که خوشترین خاطره ات در زندان چه بود ، گفت: بهترین خاطره ی من این است که به خاطر دیدار احمد مفتی زاده کتک خوردم.