آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطعیت برست، دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر «والعادیات» دست به یغما نهاد
ز آتش «و الموریات» نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از و زنده شد چونک به قربان رسید
روزه چون قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چون به مهمان رسید
صبر چو ابریست خوش، حکمت بارد ازو
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چون محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید، دل به فلک بر پرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو: یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دستبشو کز فلک، مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو، نه بخور و نی بگو
آن سخن و لقمه جو، کان به خموشان رسید.
مولوی رومی