در چشم اندازِ معنوی و عرفانی، وزن و قیمت هر موجودی بسته به سودایی است که در سر میپرورد و مطلوبی است که هوای آن را در دل دارد. باید به مطلوبها و آرزوهای آدمیان نگریست تا از آن طریق به ارزندگی هر یک پی بُرد. به تعبیر دقیق خواجه عبدالله انصاری: «ای طالب! تا تو بر جان و مال خود میلرزی، حقا که به دو جو نمیارزی. بنگر که چه میورزی، همان ارزی که میورزی.»[۱]
مولانا در مثنوی حکایت واعظی را طرح میکند که از او دربارهی پرندهای که بر بارو نشسته است میپرسند که از میان سر و دم این پرنده کدام بهتر است. واعظ نکته سنج میگوید اگر سر و روی آن پرنده رو به شهر باشد و دمش رو به ده، آن سر عزیزتر است و اگر دم به سوی شهر باشد و سر به سوی ده، دم بر سر ارجحیت و فضیلت دارد:
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهرست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همتست ای مردمان
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونک صیدش موش باشد شد حقیر [مثنوی: دفتر ششم]
ارزش هر طالبی، به مطلوبی است که دارد و هر چیزی که دل و جان درگروِ مهر آن داریم، بیانگر حقیقت وجود ما و میزان زیبندگی و ارزندگی ماست. مولانا میگوید:
«هر که هست در هجده هزار عالم، هر یک محب و عاشق چیزی است. شرف هر عاشقی به قدر معشوق اوست. معشوقِ هر که لطیفتر و ظریفتر و شریف جوهرتر، عاشقِ او عزیزتر.»[۲]
در یکی از رباعیات مولانا میخوانیم:
گر در طلب منزل جانی، جانی
گر در طلب لقمهی نانی، نانی
این نکتهی رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
همو میگوید:
هر که به جدِّ تمام در هوسِ ماست، ماست
هر که چو سیلِ روان در طلبِ جوست، جوست [غزلیات شمس]
و میگوید:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف [مثنوی: دفتر سوم]
از این روست که میگوید:
من غلام آن مس همّت پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست [مثنوی: دفتر پنجم]
بغداد، در زمان قدیم، شهری پر رنگ و رونق و مملوّ از چیزهای گرانقیمت و نادر بود. سالهای متمادی پایتخت خلافت عباسی و شهر قصههای هزار و یک شب بوده است و از این رو نمادِ فزونی و فراوانی است. هر که به بغداد میرفت، در پیِ اجناس مرغوب و چیزهای کمیاب و گرانقیمت و نادر بود. اما مولانا میگوید اگر گاوی به بغداد درآید و از این سر تا آن سر بغداد را بگردد، از آن همه عیش و تنعّم، تنها مشغول پوست خربزهای میشود که گوشهی خیابان افتاده است.
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه [مثنوی: دفتر چهارم]
در بغدادِ معنا هم هر کسی به تناسبِ همّت و طلب خود سراغِ امورِ کمقدر یا ارزشمندی میرود. بهرهمندی هر فرد از درجات و مراتب معنوی، بستگی به همّت او دارد. هر که بالِ همّتش پرتوانتر، پروازش بشکوهتر. به تعبیر حافظ:
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
حافظ شیرازی حکایت نغزی در این خصوص دارد. میگوید که رهنشینی به رهروی گفت که اگر دانهای همراه داری، بیا و دامی بنه! رهرویِ بلند همت پاسخ میدهد که دانه و دام دارم، اما دل به شکاری جز سیمرغ نمیتوانم داد:
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید شکارم
شهاب الدین احمد سمعانی گفته است: «نه بس کاری بوَد که بُنجشکی[گنجشکی] مختصر صید کنی و از او لقمهای سازی و به کار بری. کار، آن دارد که بازی صید کنی و چون گرفتی بر دست عزّتش نشانی و به لطفش نواخته داری، و به رِفقَش در کار آری، تا با تو آموخته شود و دل بر محبت تو یکتا و راست گرداند. پس بند از پایش برداری و در صحرا بگذاری تا به بالِ ادب میپرد، و به منقارِ حرمت میگیرد، و به کشش وفا به دست باز میآید.»[۳]
عین القضات همدانی میگوید: «اگر هزار سال بازی گرسنه بُوَد، هرگز حوصلهی[چینهدان] او را آرزوی قوتِ مورچه و پشه نباشد.»[۴]
در انس التائبین آمده است: «اگر چند کرکس از باز قویتر و بزرگتر است، و بیش بیند و بلندتر بر شود، چون قصد مردار داشت، خسیس و پست همّت آمد.»[۵]
از اینروست که نزدِ عارفان، «همت بلند»، فضیلتی ستودنی و بسیار محترم شمرده میشود و قدر و قیمت و ارج و قرب هر فردی را بر اساسِ میزان همتش میسنجند:
ابراهیم رِقّی میگوید: «قیمتِ هر آدمییی بر قدرِ همتِ او بود.»[۶]
عارفی دیگر گفته است: «هرکس زیر همّت خویش پنهان است، و قیمت هر کس همّت اوست.»[۷]
در نظر اهل معنویت، بال و پری که روح را پرواز میدهد و اسباب بزرگی و فضل را فراهم میکند، همت بلند و عالی است و در مسیر معنویت و عرفان، با قدمهای همت است که میتوان ره پیمود و منازل سلوک را یکی پس از دیگری طی نمود و با طاقت و توان همت است که میتوان دشواریهای مسیر را تاب آورد.
شیخ ابوسعید ابوالخیر میگوید: «سیروا إلی الله سیراً جمیلاً و السیرُ إلی الله بالهِمَمِ لا بالقَدمِ» یعنی: سیر کنید به سوی خداوند، سیری جمیل و سیر به خداوند به همّت هاست نه به گام ها.[۸]
از این روست که امام عبدالقادر گیلانی میگوید: «سِیرُوا مَعَ الهِمَمِ العالیه» یعنی با بلندهمّتان همراه شوید.[۹]
ابوالحسین نوری میگوید: پیری دیدم، ضعیف و بیقوت، که به تازیانه میزدند، و او صبر میکرد. پس به زندان بردند. من پیش او رفتم، و گفتم: «تو چنین ضعیف و بیقوت، چگونه صبر کردی بر آن تازیانه؟» گفت: «ای فرزند! به همت بلا توان کشید نه به جسم.» گفتم: «پیش تو صبر چیست؟» گفت: «آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن.»[۱۰]
کسی ابوبکر صیدلانی را گفت: «مرا وصیتی بکن!» گفت: «همت! همت! که همت مقدمِ همهی اشیا است، و مدار جملهی اشیا بر اوست، و رجوعِ جملهی اشیا به اوست.»[۱۱]
عارفی دیگر گفته است: «سفر عارفان به همّت است. آن چه دنیا جویان به گام روند، ایشان به همّت روند.»[۱۲]
مولانا میگوید: «چون در خدمتِ عطّار آمدی، شِکَر بسیار است؛ اما میبیند که سیم چند آوردی، به قدر آن دهد. سیم اینجا همّت است.»[۱۳]
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پرِّ مردم همت است ای مردمان [مثنوی: دفتر ششم]
مولانا و دیگر عارفان با تأکید بر جایگاه همت بلند در سیر معنوی، از طالبان و مریدان میخواستند که در طلب، اهل طمع باشند:
«حیف است به دریا رسیدن، و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن! آخر از دریا گوهرها و صدهزار چیزها برند. آب بردن چه قدر دارد؟!»[۱۴]
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد ازین [مثنوی: دفتر پنجم]
اساساً طالب بودن در مسیر معنویت، با طمع و اشتیاق به فراتر رفتن از وضعیت موجود، همراه است و همت داشتن، طلب کردنِ مطلوبهایی است که موجود نیستند.
عین القضات همدانی میگوید: «نشان همّت آن است که هرگز در حاصل و حاضر نگاه نکند؛ بل همه نظر او مقصور بوَد، بر آن چه ندارد.»[۱۵]
آنکه همت بلند دارد و در پیِ ارتقا و اعتلای وضعیت موجود خویش است و طالب و مشتاقِ پیش رفتن، هر چند به مقصود نرسد و به آنچه در نظر دارد واصل نشود، دستِکم از آفات زمینی مصون خواهد بود. به تعبیر مولانا، پرندهای که از روی خاک پر باز میکند، گرچه به آسمان هم نرسد، اما این حُسن را دارد که از دامها فراجسته است:
«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»[۱۶]
اساساً گام نهادن و طیّ منزل و طریق کردن، مسبوق به همت داشتن و نظر کردن است. اگر سالک، صاحبِ نظر بلند و منیع باشد، قدم هم بر منازل رفیع خواهد نهاد. بهاء ولد میگوید:
«نظر هر کسی بر هر کجا افتد به پایان آن جا رسد؛ ازآن که قدم آن جا رود که نظر افتد.»[۱۷]
در باب بلند همّتی در ادب فارسی، نکتههای فراوانی میتوان یافت. شاعران بسیار، به جایگاه «همّت» و نقش آن در کمالیابی آدمی اشاره کردهاند:
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همّتم
گر به آب چشمهی خورشید دامن تر کنم [حافظ]
گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
هر که را شد همت عالی پدید
هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید
هرکه را یک ذرّه همّت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
نطفهی مُلکِ جهانها همّت است
پر و بال مرغ جانها همّت است [منطق الطیر، عطارنیشابوری]
همت عالی ز فلک بگذرد
مرد به همت ز مَلک بگذرد
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود [خُلد برین، وحشی بافقی]
همت بلند دار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سوارهای [صائب تبریزی]
از همت است هر که به هر جا رسیده است
بی بال و پر به عالم بالا پرنده کیست؟ [صائب تبریزی]
معلمان معنویت، با تأکید بر گوهر ارجمند آدمی و متوجه کردن آدمیان به قیمت و جایگاهی که در نظام هستی دارند، میکوشند تا آنها را متوجه اهداف بلند و شکارهای سیمرغنشان کنند. به آدمیان نهیب میزنند که قیمت همهی متاعهای دنیوی را میدانند اما در باب ارزش و جایگاه خود اندیشه نمیکنند و از همین روست که خود را ارزان میفروشند:
صد هزاران فصل داند از علوم
جان خود را مینداند آن ظَلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خَری
که همی دانم یجوز و لا یجوز
خود ندانی تو یَجوزی یا عَجوز
این روا، وآن ناروا دانی، ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی، احمقیست
سعدها و نحسها دانستهیی
ننگری تو سَعدی یا ناشستهای [مثنوی: دفتر سوم]
عارفان، آدمی را اگر چه در حساب جثه و صورت، کوچک به نظر میرسد، از زاویهی معنا، عالَم اکبر دانستهاند. از منظرآنان، آدمی خلاصهی هستی است. نجم رازی گفته است:
ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
نظامی گنجوی، همنوا با نجم رازی، در این خصوص گفته است:
مپنداری که تو کم قدر داری
تویی کز هر دو عالم صدر داری
دل عالم تویی در خود مبین خُرد
بدین همت توان گوی از جهان برد [خسرو و شیرین، نظامی]
دور تو از دایره بیرونتر است
وز دو جهان قدر تو افزونتر است [مخزن الاسرار، نظامی]
مولانا، فراوان به این نکته اشاره میکند و آدمی را شاهبیتِ غزل هستی میداند:
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی [مثنوی: دفتر چهارم]
تاج کرّمناست بر فرق سرَت
طوق اعطیناک آویز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن، عالمی پنهان شده [مثنوی، دفتر پنجم]
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فسون عیسی است
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کَون یک لقمه چو بگشاید گلو [مثنوی، دفتر سوم]
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق [ مثنوی، دفتر اول]
و چون غالب آدمیان از شناخت جایگاه خود بیخبر و محرومند، خویشتن را ارزان میفروشند:
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت [مثنوی: دفترسوم]
مولانا با اشاره به این آیه از قرآن کریم (إنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ)[توبه: ۱۱۱]، تنها خریداری را که میارزد آدمی جان گوهرین خود را تقدیم وی دارد، خداوند میداند و باقی خریداران را مفلسانی بیش نمیبیند:
مشتری من خدایست او مرا
میکشد بالا که الله اشتری
خونبهای من جمال ذوالجلال
خونبهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گل [مثنوی: دفتر دوم]
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بدست
زو نیابی سود و مایه گر خَرَد
نبودش خود قیمت عقل و خِرَد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل [مثنوی: دفتر پنجم]
زین دکان با مکاسان برتر آ
تا دکان فضل که الله اشتری
کالهای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقَت، آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زانک قصدش از خریدن سود نیست [مثنوی: دفتر ششم]
{بامکاسان: کمفروشان بخیل-باجگیران؛ خَلاقت: کهنگی؛ قَلب: ناسره و نامرغوب}
منگر به هر گدایی که تو خاص از آنِ مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گرانبهایی [غزلیات شمس]
شمس تبریزی میگوید: من میگویم که «دو عالَم بیش ارزی و عزیزی و مُکرَّمی.» او میگوید: « نه، من دو پول میارزم، بهای من دو پول است.»[۱۸]
در نگاه عارفان، اکثر آدمیان وجود ارزندهی خود را به ثمن بَخسی میفروشند و همت و توجه خود را متوجه اموری میدارند که زیبنده و فراخور شأن آدمی نیست. آدمیای که باید چونان پرندهای بلندپرواز، ره آسمان در پیش بگیرد، در این کُنج محنت آباد نشیمن گرفته است. حافظ میگوید:
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
مولوی گفته است:
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهی خاک شوی
سنایی نیز میگوید:
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
در مناجاتهای منسوب به خواجه عبدالله انصاری آمده است:
«الهی! چو بید میلرزم، مبادا به چیزی نیرزم!»
با این توضیحات، میتوان یکی از دلنگرانیهای مهم عارفان را در این جمله خلاصه کرد: «خود را ارزان نفروشید.»
عتاب خواجهی شیراز در این خصوص شنیدنی است:
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه؟
امیرخسرو دهلوی گفته است:
هر دو عالَم قیمت خود گفتهای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
در قرآن آمده است که کاروانی که یوسف را در چاه یافت، به ارزانی از دستش داد:
(وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَهٍ وَکَانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ)[یوسف:۲۰] او را به بهایی اندک فروختند، به چند درهم اندکشمار، و به [کار و بار] او بیعلاقه بودند.
مولانا میگوید که یوسف حقیقی، جان هر یک از ماست که از سرِ بیتوجهی و غفلت، به ارزانی از کف میدهیم:
به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟
تو در آ درون پرده بنگر چه خوش لقایی [غزلیات شمس]
حافظ شیراز، با اشاره به این حکایت قرآنی، گفته است:
یار مفروش به دنیا، که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِِ ناسِره بفروخته بود
قصهی پرغصهی ما آدمیان همین است که «بودن» خود را فدای «داشتن» میکنیم و به قیمتِ تصاحب و به چنگ آوردن دارایی بیشتر و افزودن بر دایرهی مایملک خود، خویشتنِ خویش و جانِ جهاننمای خود را میفروشیم. به راستی در این معامله، که روحِ خود را از کف دادهایم، چه فراچنگ میآوریم؟ آیا جز این است که هر آنچه دستهای آزمند ما، به عنوان دارایی و داشتهها، تحصیل کرده است، روزی یا شبی، فرو مینهد:
با مشت بسته، پای نهادی در این جهان
یعنی به غیر حرص و طمع نیست حالیم
با دست باز هم روی آخر از این جهان
یعنی ببین که میروم و دست خالیم [محمد حسین شهریار]
در انجیل، پرسشی سخن گزنده و لرزآور آمده است که شایسته است همواره جان خود را با آن صیقل کنیم:
«پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر خویشتن را ازمیان بردارد یا نابود سازد؟»[انجیل لوقا، باب ۹،آیه ۲۶]
«پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟ یا آدمی در عوض جان خویش چه تواند داد؟»[انجیل متّی، باب ۱۶،آیه ۲۶]
این گفتار را با یکی از غزلهای مولانا به پایان میبریم:
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
_______
ارجاعات:
[۱]- مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، به اهتمام محمد شیروانی، نشر بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۷۲
[۲]- مجالس، جلال الدین مولوی، تصحیح دکتر فریدون نافذ، نشر جامی، چاپ اول، ۱۳۶۳
[۳]- روح الارواح (فی شرح اسماء الملک الفتاح)، شهاب الدین ابوالقاسم احمد سمعانی، به تصحیح و توضیح نجیب مایل هروی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۸
[۴]- نامههای عین القضات: به اهتمام علی نقی منزوی و عفیف عسیران[ جلد اول و دوم]، کتاب خانهی منوچهری، چاپ دوم، ۱۳۶۲
[۵]- انس التائبین: احمد جام، به تصحیح و توضیح دکتر علی فاضل، نشر توس، چاپ سوم، ۱۳۶۸
[۶]- تذکره الاولیاء، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح رینولد آلن نیکلسون، انتشارات اساطیر، چاپ دوم، ۱۳۸۶
[۷]- شرح تعرّف: ابوابراهیم اسماعیل بن محمد مستملی بخاری، با مقدمهی محمد روشن، تهران، اساطیر، ۱۳۶۳
[۸]- اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، مؤسسهی انتشارات آگاه، چاپ ششم، ۱۳۸۵
[۹]- العوائق، محمد احمد الراشد، نشر احسان، چاپ اول، ۱۳۸۰
[۱۰] و [۱۱]- تذکره الاولیاء، شیخ فرید الدین عطار نیشابوری
[۱۲]- شرح تعرف، مستملی بخارایی
[۱۳] و [۱۴]- فیه ما فیه، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نامک، چاپ سوم، ۱۳۸۴
[۱۵]- نامههای عین القضات
[۱۶]- نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکترمحمود عابدی، نشر سخن، چاپ پنجم، ۱۳۸۶
[۱۷]- معارف: محمد بن حسین خطیبی بلخی (بهاء ولد)، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، کتاب خانهی طهوری، ۱۳۷۲
[۱۸]- خمی از شراب ربّانی: گزیدهی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۸
منبع:اصلاح وب
ممنون از مقاله زیبا از این برادر عارف و دلپاک
سلام علیکم
با تشکر از برادر بزرگوارم جناب آقای محمد صدیق قطبی از بابت مقاله وزین و گرانقدرتان کمال سپاس و تقدیر را دارم.
امید که همیشه در سایه الله مستدام به نورافشانی باشید.