خودپرستی، همانطور که اگوست کنت میگفت بزرگترین مشکل حیات بشری است. شاید تمام رسالت نهاد اخلاق کوششی است در از میان برداشتن خودپرستی که در حقیقت خاستگاه همهی بدیها و بدسگالیهاست.
کانت میگفت: «چنان عمل کن که انسان را، خواه شخص خودت و خواه دیگران، همواره غایت بدانی، نه هرگز صرفاً وسیله.» (اخلاق در فلسفهی کانت، راجر سالیوان)
آنکه خودپرست است، به دیگران تنها به مثابهی ابزار و پله کانی برای دستیابی به آمال و تمنیات خویش مینگرد. ارزندگی و قیمت هر کس و چیزی در نزد فرد خودپرست در توانایی آن کس یا چیز در برآورده کردن خواستهها و تمنیات او معنا مییابد. برای فرد خودپرست، فریب دادن، نقش بازی کردن ودروغ گفتن از آن جهت امری سهل و آسان است که اساساً دیگری برای او فاقد اهمیت و ارج و ارزش است. شخص خودپرست دیگری را نمیبیند. به رنجها و شادیهای او توجهی نمیکند. او را جدی نمیگیرد. آگاهی و ارادهی دیگری را به بازی میگیرد. در پی کسب منفعت است حتی اگر به قیمت به سخره گرفتن آگاهی و ارادهی کسی تمام شود.
وقتی با قرار دادن دیگری در ناآگاهی، از او استفاده میکنیم، در واقع او و حرمت انسانیاش را نادیده گرفتهایم. وقتی ارادهی دیگری را با اجبار یا فریب، مغلوب ارادهی خود میکنیم، در واقع او را به یک شیء بَدَل کردهایم.
کانت میگفت هرگز دیگری را ابزار و وسیله تلقی مکن. هرگز به رنج و شادی دیگری بی اعتنا مباش. هرگز با بی اعتنایی به آگاهی و ارادهی آزاد دیگری، از او استفاده مکن. خوشبختی خود را از مسیر بدبختی دیگران مجوی. لویی سالیسبوری میگفت: «یک سیاستمدار انسانها را به دو دسته تقسیم میکند: ابزار و دشمنان». یک دسته رقبایی که باید از میان برداشت و دستهی دیگر ابزاری برای وصول به این امر. در کوران و تب و حرارت تبلیغات انتخاباتی، ابزارشدگی را به وضوح میتوان دید. میتوان دید که کسانی برای اینکه به مکنت و ثروت و قدرتی دست یابند چگونه دیگران را نمیبینند. حرمت انسانی را لگد مال میکنند. به شعور و آگاهی دیگران توهین میکنند. وقتی وعدهی باطل و موهوم میدهی، وقتی متوسل به فریب و تظاهر و تزویر و دروغ میشوی؛ آگاهی و ارادهی دیگری را به هیچ میگیری. در این حالت دیگری را تنها یک ابزار، تنها یک نردبان برای صعود و دستیابی به اهدافت، تلقی کردهای. همهی این پلیدیها محصول خودپرستی است.
ارنست همینگوی میگوید: «مرگ هر انسانی جانم را میکاهد، چرا که با تمام بشریت در هم آمیختهام». وقتی از تخته بند خودپرستی بیرون آمدی، با دیگری در میآمیزی و دیگری را چونان خویشتن تلقی میکنی. مهمترین قاعدهی اخلاقی که به قاعدهی زرین(Golden Rule The) مشهور است و مورد توافق و اجماع همهی مکاتب اخلاقی است از همین سرچشمه آب میخورد: «آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی» یا همان که سعدی میگفت: «آنچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگری مپسند.» وقتی از پیلهی خودگزینی بیرون میآیی، مبدل به پروانهای شکوهمند و زیبا خواهی شد.
لباب و عصارهی اخلاق چیزی نیست جز در نظر گرفتن دیگری. دیدن دیگری. اهمیت قائل شدن به حق، حرمت، حریم، و رنج دیگری. آنکه خودپرست است تنها خود و منافعش مبنای تصمیماتش است. رهیده از بندِ خویش، دیگران را میبیند، به رنجهایشان اهتمام میکند. با دیگران میخندد و با دیگران میگرید. همدردی و غمگساری میکند.
میتوان عمدهی کوششهای عرفانی را تلاش در جهت جهیدن و رهیدن از زندان خویشتن و بیرون آمدن از پیلهی خودبینی و خودپرستی دانست. عارفان ما میگفتند بت اکبر که مادر و مولّد سایر بتهای ریز و درشت است، خودپرستی است. مولانا میگفت:
مادر بتها بت نفس شماست
زان که آن بت مار و این بت اژدهاست.
جملهی بتها از زِهدان بت نفس بیرون میآیند. سخنی از پیامبر اسلام نقل شده است و عارفان ما به آن توجهی ویژهای کردهاند که گفته است: «أعدی عدوّک نفسُک التی بین جنبیک.» یعنی دشمن خوترینِ دشمنان تو نفس توست که در میان دو پهلویت قرار گرفته است. سعدی در باب هفتم گلستان به تعلیل و تشریح این نکته میپردازد:
«بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که أعدا عَدوِّکَ نفسُکَ التی بَینَ جَنبَیک گفت به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.
فرشتهخوی شود آدمی به کم خوردن
وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد» (گلستان سعدی، باب هفتم)
میگوید دشمن نفس از آن جهت بزرگترین دشمن آدمی قلمداد شده است که هر چه با او مدارای بیشتری شود گستاخ تر میگردد.
سخن دیگری از پیامبر اسلام مورد توجه عارفان ما بوده است که ایشان در دعا و مناجات میگفت:
«اللهم لا تَکِلنی إلی نفسی طرفه عین و لا أقلّ مِن ذلک.: مرا یک چشم زدن به خود باز مگذار و کم از آن.» (نفحات الانس)
گویا معلمان اخلاق و سالکان معنا، بیش از همه بیمناک خود و خطراتی که از جبههی درون متوجه آنان است بودند. شغل شاغل خود را نگهبانی و مراقبت از خویش میدانستند. میدانستند که خودپرستی میتواند مانند جانوری درنده عمل کند و به دیگران آسیب بزند. آنان در پی مراقبت از بُعد فرودینِ خویش بودند. بیش از آنکه نگران باشند که از جانب دیگران آسیبی ببینند بیمناک بودند که خودپرستی شان برای دیگران مخاطره ایجاد نکند.
ابوالحسن خرقانی میگوید: «اگرفردا در قیامت با من گویند چه آوردی ؟ گویم سگی به من دادی در دنیا من خود با او درمانده بودم تا درمن و در بندگان تو نیفتد و نهادی پرنجاست به من داده بودی من جملهی عمر در پاک کردن او بودم.» (نوشته بردریا، شفیعی کدکنی)
«رهبانی را دیدند گفتند تو راهبی گفت نه، که من سگبانیام، این نفس من سگی است فرا مردمان همیافتد، ویرا از میان ایشان بیرون آوردهام تا از وی سلامت یابند.» (رسالهی قشیریه)
شکل بن حمید میگوید به پیامبر اسلام گفتم که دعایی به من بیاموز، فرمود بگو: «اللَّهُمَّ إِنی أعوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ سَمْعِی، وَمِن شَرِّ بصَرِی، وَمِن شَرِّ لسَانی، وَمِن شَرِّ قَلبی ومن شر منیّی: پروردگارا! من از شرارت شنوائی و بینائی و زبان و دل و شرمگاهم بتو پناه میبرم.» (ابوداود و ترمذی)
ای شهان کشتیم ما خصمِ برون
هست خصمی زان بتر اندر درون
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیرآن است آن که خود را بشکند (مثنوی / دفتراول)
سعدی میگوید:
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای
توخود راچو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردم مکوب (بوستان سعدی، باب هفتم)
همو میگفت:
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
شیخ ابولحسن خرقانی میگفت: با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ کردم، و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم. (تذکره الأولیاء)
آنکه مشغول اصلاح و معماری خویشتن است، توش و توان و کارمایهی خود را مبذول و معطوف به پیکار با ابعاد نامطلوب و ناشایست وجود خود میکند و از آزار دیگران و عیب جویی و تجسس در احوالشان باز میماند. داستان ژرف و پرمایهی زیر بیانگر همین معنا و مضمون است:
آن یکی از خشم مادر را بکُشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مُشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کُشتی بگو
او چه کرد آخر بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کُشتمش کان خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکُش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کُشم
کُشتم او را رَستم از خونهای خلق
نای او برّم به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بدخاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
ازوی این دنیای خوش برتوست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی باز رستی زاعتذار
کس ترا دشمن نماند در دیار (مثنوی/دفتردوم)
عمروبن عثمان مکی دربارهی شیخ مزیّن میگوید: «… ما رأیت احداً أشد تضییقاً علی نفسه وتوسعه علی الناس منه/ هیچکس ندیدم که آن سختی برخویش نهاد که وی، وبرمردمان آسان فراگرفتی چون وی.» (رسالهی قشیریه)
قاعدهی اخلاقی و سلوکی عارفان و فرزانگان این بود: سختگیری بر خود و آسانگیری بر دیگران. تحقق این توصیه تنها در نفی خودپرستی نهفته است.
خودپرستی در منظر عارفان و حکیمان، سرچشمهی تمام پلیدیها قلمداد میشد. به همین خاطر بود که فرزانگان توصیه میکردند که انسان برای رهایی از چنگال خودپرستی عاشق شود. میگفتند حتی اگر عاشق گربهای شوید، خیلی به حالتان سودمند است. چرا که توانستهاید از زندان خویش بیرون بیایید. میگفتند هر چیزی که قطب دایرهی امکان را از خود شما به دیگری منتقل کند، خجسته و فرخنده است. حتی مایستر اکهارت، عارف بزرگ مسیحی میگفت اگر معشوقی نیافتی چوبی بتراش و عاشقش شو.
در مناقب العارفین افلاکی سخنی به پیامبر اسلام نسبت داده شده است که به طرز شگفتانگیزی این مضمون اخلاقی را توصیه میکند:
«حُبُّ الهِرّهِ من الایمان، تعشَقوا و لوا بالهِرّه: محبت گربه نشانهی ایمان است. عاشق شوید، حتی اگر شده عاشق یکی گربه.
شیخ بوالحسن سالِبه – رحمه الله علیه- گفتی: «مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» (کشف المحجوب)
نظامی هم با بلاغت کم نظیر خود میگوید:
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی
نروید تخم کس بیدانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
(خسرو و شیرین، نظامی گنجوی)
قبل از ابیات فوق، نظامی در ستایش عاشقی و گوهرهای نهفته در دریای خروشان آن میسراید:
مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست
گرش صد جان بود بیعشق مُردست
مولانا میگفت عاشقی درمان دردهای روحی و امراض اخلاقی ماست. چرا که در فرآیند عاشقی تو از خانهی خود بیرون میآیی و به دیگری رو میکنی. در نوردیدن مرزهای خویشتن و اندیشیدن به دیگری؛ به شادیِ دیگری، به رنجِ دیگری، به حضور دیگری؛ چاره ساز نخوت و ناموس و خودبینی و بخل و خودپرستی ماست. از منظر مولانا، عشق افلاطون و جالینوس ماست. جالینوس که طبیب امراض جسمی و افلاطون که حیکم معنوی است. عشق آدمی را گشاده دست و سخی می کند. دیگر گزین و بخشنده میسازد. واین ارمغان کمی نیست.
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نَخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما (مثنوی: دفتر اول)
به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد (غزلیات حافظ)
حافظ با نظر به همین حکمت و فلسفه میگوید هر قبلهای که بدان روی بیاوری بهتر است از قبله ساختن از خود و در بیتی ماندگار و کم نظیر میگوید:
گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم: خود را مبین که رستی
عیسی شاگردان خویش را میگفت: «اگر کسی بر آن است تا از پی من آید، باید خویشتن را انکار کند و صلیب خویش بر دوش گیرد و از پی من روان گردد. چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت. پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟ یا آدمی در عوض جان خویش چه تواند داد؟ (انجیل مَتّی، باب ۱۶ آیات ۲۴ تا ۲۶)
گویا در فراموش کردن خویش است که خود را باز مییابیم: «خود را مبین که رستی» نکتهی ارزندهی حافظ همین است. راز و رمز رستگاری در همین یک نکتهی باریک نهفته است. حافظ شیرازی جای دیگری در تعلیل بادهپرستی خود میگوید که مقصودش تنها از میان برداشتن خودپرستی بوده است:
به میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن
و خیام که میسرود:
دانی غرضم ز میپرستی چه بُوَد
تا همچو تو خویشتنپرستی نکنم
مولانا هم که طالب و مشتاق سینهچاک بادههای عرفانی و مواجید قدسی بود، انگیزهاش پیادهشدن از خویش و رهیدن از رنج و تعب خودبینی بود:
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
چه زیبا در یکی از غزلهای فوّار و جذاب خود «بیخودی» را سرچشمهی همهی زیباییها و نکوییهای اخلاقی و روانی میداند. تا وقتی در پیلهی خویشتنیم همچو خزان فسرده و بستهی ابر غصهایم:
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی بادهی یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
گاهی درست وقتی که میپنداری دیگران را به سوی امری مقدّس دعوت میکنی، به سوی خویشتن فرامیخوانی. بُعدِ فرودینِ وجود ما، در کثیری از اوقات ما را فریب میدهد. ساز و کارهای دفاعی برای شانه خالی کردن از بارِ مسؤولیتِ افعالِ خویش، نقش چشمگیری بازی میکند. وقتی قواعدِ انسانی و اخلاقی را زیر پا مینهیم، با دلیلتراشی، فرافکنی مسؤولیت، سلب اختیار از خود و توسل به ساز و کارهای دفاعی، سعی در میراندن وجدان اخلاقیمان داریم.
نقل است که: شخصی برِ شیخ ابوالحسن خرقانی آمد و گفت:«دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم». گفت: «زنهار، تا به خویشتن دعوت نکنی!» گفت: «شیخا، خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟» گفت: «آری، که کسی دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید، نشانِ آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.» (تذکره الأولیاء)
هنگامی که برای سرپوش نهادن بر خطا و تقصیر اخلاقی، خود را اسیر و تخته بندِ القائات محیطی، یا نوع ژنتیک و خصلتهای به ارث یافته، نحوهی تربیت خانوادگی و نظام آموزشی دوران خردسالی میپنداریم، همچنان در دام خودفریبی هستیم. نفس ما برای توجیه خود مدام در پیِ یافتن راههایی برای فراکنیِ مسؤولیتِ رفتارهایش از دوش خود به سوی دیگران است. میکوشد تا خود را غیرمختار و مجبور تصور کند و خطاهای اخلاقی خویش را محصول جبرهای محیطی بینگارد.
اگر قدری در لایههای درونی خود کند و کاو کنیم، به روشنی به این حیلهها و ترفندهایِ خودساخته برای گریز از مسؤولیت واقف میشویم. هنگامی که با سرک کشیدن در زندگی دیگران و تفحص و تجسس در احوال دیگری در پیِ دست یافتن به نقاط ضعف و خطاهای اخلاقی دیگران هستیم، هنگامی که با شنیدن ضعفها، خطاها و معایب دیگران لبخند رضایت بر چهرهی مان مینشیند، درحقیقت به دنبال اسباب خودفریبی و ساز و کار دفاعی خویش میگردیم. لاروشفوکو میگوید: «اگر وجود خودمان عاری ازعیب بود، از یافتن آن دردیگری تا این حد مسرور نمیشدیم.»
با یافتن معایب دیگران، نزد وجدان اخلاقی خود آسوده میشویم. دیگران را هم میخواهیم به مانند خود خطاکار ببینیم. ور نه این همه از دیدن خطاهای دیگران خرسند نمیشدیم. بلا وقتی عمومی شود، تحملش آسان میگردد.(البلیه إذا عَمّت سَهُلَت) وقتی دیگران را هم ببینی که مانند تو گرفتار خطای اخلاقی هستند، وجدانت را کمتر سرزنش میکنی.
هنگامی که عملِ مدعیان اخلاق را به باد سرزنش میگیری، که چون در خلوت میروند کاری دیگر میکنند در حقیقت در پیِ فرافکنیِ مسؤولیت و خاموش کردن ندای وجدانت هستی. وقتی انگیزههای نیکخواهان را با دقت و موشکافی تحلیل میکنی، تا در عمل به ظاهر نیکوی دیگران، غل و غشی بیابی، میخواهی چشمان بیدار وجدانت را ببندی و این گونه بنمایی که دیگران هم چندان که در وهله ی اول به نظر میرسند، خوب نیستند. آن هنگام ضعف اخلاقیت قابل تحمل میشود.
مارگوت بیکل میگفت:
«نگاهت غالباً
متوجه دیگران است و
این که:
آنان هم بهتر نیستند!
تنها تو مسئول زندهگیاَت هستی!
بهترشو!
میتوانی!»
وقتی مدام از شرایط اقتصادی خُرده میگیری و گلهمند وضعیت معیشتی هستی ناخودآگاه و به طرز هنرمندانهای میخواهی ضعفهای شخصیت خود را لاپوشی کنی و خود را مقهور شرایط نامناسب اجتماعی جلوه دهی و باز هم به طرزی زیرکانه و شاید نیمهآگاه به مقصودت دست یابی. یعنی همان چیزی که نفسپرستی اقتضا میکند: خودفریبی، فرافکنی مسؤولیت، مجبور قلمداد کردن خویشتن وآنچه ساز و کارهای دفاعی برای تسلی دادن به وجدان مجروحمان است: دیگران هم چندان خوب نیستند/ همگان بیش یا در اندازهی من خطا کارند.
اگر خشمگین شدی، اگر جفا و تعدی کردی، اگر حق دیگری را تضییع کردی، در واقع اختیار و اراده نداشتی، دیگری با تحریکاتش، با عملکرد غیرمنطقیاش تو را به این واکنش واداشته است. چه زیرکانه و چه هنرمندانه خویش را میفریبیم.
خودفریبی را جدی بگیریم. در لایههای نهان وجود خویش درنگ و تأمل و کند وکاو کنیم. برای تحقق این امر نیاز به تأنی، تمرکز، مراقبه و سکوت داریم. لحظههای در خود فرو رفتن و سیر در انفس لازمهی کار است. خود اتهامی و نقادی مدام خود و بدبینی نسبت به عملکردها و تفسیرهای خویش میتواند خود فریبی را مهار بزند.
توصیهی جدی عارفان و معلمان اخلاق این بود: به دیگران خوش بین و به خود بدبین باشید. در رابطه با دیگران اصل را بر بیگناهی، برائت، پاکی و خوش نیتی بنهید. اما در انگیزهها و نیات خود مدام کند و کاو و داوری کنید. گاهی با خود به مانند یک غریبه و به مثابه ی دیگری بر خورد کنید. از دور به خود نگاه کنید. گویا شخص دیگری هستید.
سعدی میگفت:
مرا شیخِ دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در نفس خوشبین نباش
دگر آنکه در غیر بدبین مباش
میگفت بر روی کشتی، شیخ شهاب الدین سهروردی دو اندرز همراه من کرد: خوشبینی به دیگران و بدبینی به خود.
خوشبینی نسبت به رفتارهای دیگران و متهم نکردن انگیزها و نیات آنان، سبب ساز مردم دوستی و عشق ورزی همگانی میگردد. بدبینی نسبت به خود و خود اتهامی میتواند ما را یاری کند تا از خود فریبی برهیم. توصیهی بایزد بسطامی را جدی بگیریم: آهنگر نفس خود باشیم. (دوازده سال آهنگر نفس خود بودم…. تذکره الأولیاء)
در میان عارفان نامدار فرهنگ ما، به قطع و یقین میتوان گفت که هیچ عارفی به اندازهی شیخ بوسعید ابوالخیر بر نفی خودپرستی تأکید نکرده است. به حدی که در مناقب او گفتهاند:
«بدانک شیخ ما هرگز خویشتن را «من» و «ما» نگفته است. هر کجا ذکر خویش کرده است گفته است: «ایشان، چنین گفتهاند و چنین کردهاند.» (اسرار التوحید، محمد بن منور)
جامی این خویشتن گریزی بوسعید را چنین گفته است:
صد حکایت ز خویش وا گفتی
لیک هر گز نه «من» نه «ما» گفتی
رفتی اندر صفِ صفا کیشان
بر زبانش به جای «من»: «ایشان»
بوسعید بوالخیر، خود سرّ گوارایی و دلنشینی سخنش را در همین رهیدگی از خویش میدانست:
سخن اوست که گفته است: «هر جای که سخن بوسعید رود همه را وقتها خوش شود زیرا که از بوسعیدی با بوسعید هیچ نمانده است.» (چشیدن طعم وقت، دکتر شفیعی کدکنی)
میگفت: «حجابِ میانِ بنده و خدای آسمان و زمین نیست عرش و کُرسی نیست. پنداشت و منی تو حجابِ تست. تو خود از میان برگیر و به خدای رسیدی.»
همان معنایی که خواجهی شیراز هم بعدها به نظم کشید:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ودر جای دیگری:
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
بوسعید ابوالخیر میگفت: «وحشتها از نفس است. اگر تو او را نکشی او ترا بکشد و اگر تو او را قهر نکنی او ترا قهر کند.» (چشیدن طعم وقت، دکتر شفیعی کدکنی)
اما غافل نبود که بیرون آمدن از اسارت خودپرستی تا چه اندازه دشوار است:
«کوه را به مویی کشیدن آسان تر از آنک از خود به خود بیرون آمدن.» (چشیدن طعم وقت، دکتر شفیعی کدکنی)
بوسعید اساس و بنیان مکتب خود را در نفی خودپرستی مینهد. بی هیچ اغماض و ابهامی تصریح میکند که: «زندانِ مرد، بودِ مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.» به این حکایت زیبا بیندیشیم:
روزی درویشی به میهنه رسید و همچنان با پایافزار [نوعی از کفش ویژهی مسافرت] پیش شیخ ما آمد و گفت: «ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم. نه بیاسودم و نه آسودهای را دیدم.» شیخ گفت: «هیچ عجب نیست. سفر تو کردی و مُراد خود جستی. اگر تو درین سفر نبودیی و یک دَم بترک خود بگفتیی هم تو بیاسودی و هم دیگران به تو بیاسودندی. زندانِ مرد، بودِ مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
میگفت: «یار بد آموز نفس تست. تا تو با تویی هرگز راحت نیابی. نَفسُکَ سِجنُکَ إن خَرجتَ مِنها وَقَعتَ فی راحهِ الأبد[نفس تو زندان تست اگراز آن بیرون شدی در راحت جاودانه افتادی.» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
میگفت که عصارهی آموزههای صوفیه رهیدن از چنگال خویشتن است و اگر این امر صورت نگیرد باقی موارد، مهملات و اباطیل است: «این است وبس واین برناخنی توان نوشت: إذبح نفسک وإلا فلا تشتغل بترّهات الصوفیه/ نفست را بکش وگرنه به ترّهات صوفیه مشغول مدار» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
روشهای تربیتی بوسعید هم جملگی بر همین بنیان استوار شکل میگرفت. تمام کوشش او در همین امر خلاصه میشد که مرید را از خویشتن خویش برهاند:
نقل است که درویشی در پیش شیخ ایستاده بود چنانک به نماز ایستند. شیخ گفت«نیکو ایستادهای و بحرمت چنانک در نماز و لکن بهترین ازین آن بُوَد که تو نباشی!» (چشیدن طعم وقت، دکتر شفیعی کدکنی)
خواجگکِ سنگانی پیش شیخ ما آمد. جوانی لطیف بود. و جامههای نیکو پوشیده بود. و شیخ را به دعوتی میبردند. شیخ را عادت بودی که از پس جمع راندی. خواجگک در پیش شیخ میرفت. و به خود فرو مینگریست. شیخ گفت: «خواجه در پیش مرو!» خواجگک باز پس استاد. چون گامی چند برفت شیخ گفت: «خواجه! بازپس مرو.» خواجگک بر دست راست شیخ آمد، و گامی چند برفت. شیخ گفت: «خواجه بر راست مرو.» خواجگک بر دست چپ شیخ آمد، و گامی چند برفت. شیخ گفت: «بر دست چپ مرو.» خواجگک تنگ دل شد و گفت: «ای شیخ! کجا روم؟» شیخ گفت: «ای خواجه! خود را بنه و به راست برو!» شیخ این بیت بگفت:
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار کاین آب حیات است ز آدم بیزار (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
میگفت: «در همه احوال، خصم خود باشید بر خود.» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
حتی در نقد اشعار هم به این دقیقهی سترگ توجه میکرد و شعری که در آن سخنی از منیّت میرفت را بی مزه و فاقد حلاوت مییافت و به سبک و سیاق خود اصلاح میکرد:
یک روز شاعری پیش شیخ ما برخاست و شعری آغاز کرد که:
همی چه خواهد این گردش ز من زمنا
شیخ گفت: «بس بس وابنشین ابتدا حدیث خویش ورگرفتی مزه ببردی.» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
«شیخ ما گفت: امشب ابراهیم میخوانده است: من بودم و او و او و من، اینت خوشی!
شیخ ما گفت: این چنین سه چهار تن بود این ناخوشی بود، این چنین بایدگفت:
من بودم او و او من و اینت خوشی!» (اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
آنچه خیلی نادر و در عین حال شگفت انگیز است، تفسیری است که بوسعید بوالخیر از برخی اصطلاحات دینی و آیات قرآنی به دست میداد. تفسیرهای او میزان اهتمام و ایمانش را به باور مبنایی و اساسیاش که نفی خودپرستی است نشان میدهد. او «طاغوت» را نفس آدمی میدانست که هر فرد خداپرست مکلّف به اجتناب از آن است. حتی تقوا و پرهیز را که مطابق قرآن، ملاک کرامت و ارزندگی آدمی است در پرهیز از نفس، معنا و تفسیر میکند. شرّ و شرارت را جمله در خودبینی و خودپرستی میبیند و «نصر عزیز» را پیروزی و غلبه بر نفس خودبین معنا میکند. درخت لعنت را که آدم و حوا از نزدیک شدن به آن منع شده بودند، منیت و أنانیت و خودپرستی میداند. در کتاب اسرار التوحید به پارهای از این نوآوریهای بوسعید در تفسیر آیات قرآنی و اصطلاحات دینی بر میخوریم:
(فمن یکفر بالطاغوتِ و یؤمن بالله – بقره/۲۵۶) و طاغوتُ کلِّ احدٍ نفسُهُ[طاغوت هرکس نفس اوست]، تا به نفس خویش کافر نگردی به خدای مؤمن نشوی. طاغوت هرکس نفس اوست که ترا از خدای پیخسته[دور] دارد.
شیخ ما گفت: (إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم- حجرات/۱۳) گرامیترین شما پرهیزگارترین شماست و پرهیز کردن از خودی خود است و ازین معنی بود که چون تو از نفس خود پرهیز کردی به وی رسیدی. این راه، صُوّام[روزه داران] را نبود و قُوّام[شب زنده داران] و عابد و ساجد و راکع را نبود. این راه پرهیز کردن است از خویشتن.
شیخ ما را پرسیدند که تفسیر(نصر عزیز- فتح/۳) چیست؟ شیخ ما گفت: دشمن دو است. یکی اندرون پیراهن است و دیگر بیرون پیراهن است. هر وقت که ترا بر وی دست دادند آن را فَتحِ ظَفَر گویند و آنک از اندرون پیراهن است هر وقت که ترا بر وی دست دادند آن را «نصر عزیز» خوانند. این است تفسیر نَصرِ عزیز.
شیخ ما را پرسیدند: ما الشرُّ و شرّ الشرّ؟[بد چیست وبدتر از بد چیست؟] شیخ گفت: «الشرُّ أنتَ و شرّ الشّرّ أنتَ» [بد تویی و بدتر از بد تویی]
شیخ ما گفت: ای مسلمانان! تا کی از مَن و مَن، شرم دارید. مکنید چیزی که در قیامت نتوانیدگفت اینجا مگویید که آن بر شما وبال باشد. این منیّت دمار از خلق برآورد. این منیّت درخت لعنت است. اوّل کسی که گفت «من» آن گفتار من درخت لعنت بود. هرکه میگوید، در آنچ میگوید من، بَرِ آن درخت بدو میرسد. و هر روز از خدای دورتر میبود. جابر بن عبدالله در حجرهی رسول (ص) بزد، رسول (ص) گفت: آن کیست؟ جابر گفت: أنا. رسول برخاست و میآمد تا در باز کند و میگفت: «أنا أنا أمّا أنا فلا أقولُ أنا»[ من من أمّا من نمیگویم من]
خلاصه و عصاره تعالیم بوسعید، این عارف بزرگ را میتوان در این سخن او جست:
«هر کجا پنداشتِ تست دوزخ است و هر کجا تو نیستی بهشت است.» (چشیدن طعم وقت، دکتر شفیعی کدکنی)
بهشت جایی است که تو نباشی. خودپرستی تو نباشد. منیت و خودبینی همه جا را دوزخ میکند. استاد فروزانفر سخن بوسعید را به نظم کشیده است:
آنجا که توئی تست دوزخ آنجاست
وآنجا که تو نیستی بهشت است همه
عطار همنوا با بوسعید میگفت:
هستیِ تو ظلمت آشیانی عجب است
وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است
با وجودِ نفس، بودن ناخوش است
زان که نفست دوزخی پر آتش است
دیگر عارفان هم هر یک به زبانی و بیانی بر این نکته تأکید کردهاند. راه رسیدن به خداوند را در ترک خویشتن دیدهاند. سفرهای آفاقی و طیّ مسافتهای طولانی را برای نیل به مقصود وافی نمیدیدند. تنها سفر نجات بخش را سفر انفسی یعنی سفر از محبس خویشتن میدیدند. میگفتند اگر یک گام از خود دور شوی به مراد دست مییابی. و سلوک عارفانهی خود را به پوست اندازی مار تشبیه کردهاند. ماری که از پوستین بیرون میآید و عارفی که از محدودهی نفس خود پا فراتر مینهد.
بایزیدبسطامی میگفت: یک بار به درگاه او مناجات کردم و گفتم: «کیف الوصول إلیک؟» ندایی شنیدم که: «ای بایزید! طلِّق نفسک ثلاثاٌ، ثمّ قل الله/ نخست خود را سه طلاق ده و آنگه حدیث ما کن!» (تذکره الأولیاء)
میگفت: «از بایزیدی بیرون آمدم- چون مار از پوست- پس نگه کردم: عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم، که در عالم توحید همه یکی توان بود.» (تذکره الأولیاء)
همو میگفت: «دوازده سال آهنگر نفس خود بودم: در کورهی ریاضت مینهادم، وبه آتش مجاهده میتافتم، و بر سندان مذمّت مینهادم و پتک ملامت بر او میزدم تا از نفسِ خویش آیینهیی کردم.» (تذکره الأولیاء)
سری سقطی میگفت: قویترین قوّتی آن است که بر نفسِ خود غالب آیی؛ و هر که عاجز آید از ادب نفس خویش، از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار. (تذکره الأولیاء)
از شیخ بوعلی دقّاق نقل است که: روزی یکی در آمد که: «از جای دور آمدهام نزدیک تو، ای استاد». گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نیست، از نفسِ خویش گامی فراتر نه که همهی مقصودها تو را به حاصل است.» (تذکره الأولیاء)
حسن بصری میگفت: هیچ ستوری به لگام سخت اولیتر از نفس تو نیست در دنیا. (تذکره الأولیاء)
ابوالقاسم نصرآبادی میگفت: زندان تو تنِ توست، چون از وی بیرون آمدی در احت افتادی، هر کجا خواهی میرو! (تذکره الأولیاء)
آنچه در کلمهی توحید همواره نفی میشود، وجود الهی دیگر در کنار الله است. یک موحد همواره با تیغ «لا» معبودان دروغین را از میان بر میدارد. به صراحت آیات قرآن، هوای بشری یا همان خواستهها و تمنیات و خوشایندهای آدمیان میتوانند معبود و انباز قرار گیرند. خودپرستی بزرگترین رقیب خداپرستی است:
«أَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنتَ تَکُونُ عَلَیهِ وَکِیلًا / آیا آن کس که هواى [نفس] خود را معبود خویش گرفته است دیدى آیا [مىتوانى] ضامن او باشى.» [سوره فرقان: آیه ۴۳]
«أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ / پس آیا دیدى کسى را که هوس خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید.» [سوره جاثیه: آیه ۲۳]
شمس تبریزی میگوید: «خداپرستی آن است که خودپرستی رها کنی.» (مقالات شمس)
احمد غزالی میگوید: «چرا«لاإله إلّا الله» میگویی؟ خدایِ تو هوایِ توست. مگو لاإله إلا الله و از طرفی هوای نفست خدایت باشد.»
عین القضات همدانی میگوید: «تا از خودپرستی فارغ نشوی، خداپرست نتوانی بودن.»
یکی از شقوق خودپرستی، عادتپرستی است.در بند عادتهای خود بودن و سبک و سیاق زندگی خود را مقدّس و تغییر ناپذیر قلمداد کردن، نوعی خودپرستی است. انسانی که خود را نمیپرستد در بندِ عادات خویش نیست و هماره گشودگی و انعطاف خود را حفظ میکند. هرگز در برابر تغییر و دگردیسی، تصلب و تحجر به خرج نمیدهد. عزیز الدین نسفی در کتاب گرانسنگ خود میگوید:
«ای درویش! هر کاری که نه فرض است، و هر کاری که سبب راحت دیگری نیست، بر آن کار عادت مکن! که چون عادت کردی آن کار بت تو گشت. و تو بت پرست گشتی. مثلاً یکی با خود قرار دهد که مِن بعد از خانه بیرون نیایم؛ و یکی دیگر با خود قرار دهد که مِن بعد پیش کسی بر نخیزم، و مانند این؛ جمله بتان اند. و کسی باشد که چندین سال بت پرست بود، و همه روزه عیب بت پرستان کند. و نداند که همه روز بت میپرستند. هر که به کاری عادت کرده باشد، و نتواند که آن عادت را بر اندازد، باید که دعوی آزادی و فراغت نکند.» (الانسان الکامل، عزیز الدین نسفی)
از دیگر اقسام خودپرستی عقیدهپرستی است. وقتی باورهای خود را بی چون و چرا و فراتر از نقد و وارسی و کنکاش قلمداد کنیم، در حقیقت پرستندهی آنها شدهایم. تنها زمانی از مهلکهی خودپرستی میرهیم که هیچ گاه خود را به باورهایمان منگنه نکنیم و حاضر باشیم عقاید و باورهای خود را به تیغ نقد بسپریم و آمادگی و گشودگی و انعطاف لازم در جهتِ کنار نهادن باورهای غیر قابل دفاع را داشته باشیم.
استاد مصطفی ملکیان درکتاب مهر ماندگار مینویسد:
«اریش فروم Erich Fromm، روانکاو و فیلسوف اجتماعی آلمانیتبار آمریکایی(۱۹۸۰-۱۹۰۰) (در کتاب روانکاوی و دین)، به حق معتقد است که ذات و لُبّ و لُباب بتپرستی چیزی نیست جز مطلق دانستن امور مقید و مشروط، کامل انگاشتن جنبههای ناقص جهان، و تسلیم شدن به آن امور و جنبههای به مقام خدایی رسیده، بر این اساس، هر گاه موجود و پدیدهای را که، در واقع مقید و مشروط و ناقص است مطلق و کامل تلقی کنیم و بالطبع و بالتبع تسلیماش شویم بتپرست شدهایم و، در این جهت، فرقی نمیکند که آن موجود و پدیده چه چیزی باشد.
چنین نیست که به مقام اطلاق و کمال فرا بردن پارهای از چیزها بتپرستی باشد، ولی اگر همین معامله را با پارهای چیزهای دیگر داشته باشیم بتپرست نشده باشیم.
آنچه مرز بتپرستی را از نابتپرستی جدا میکند این است که چیزی که مطلق و کاملش میدانیم واقعاً مطلق و کامل هست یا نه، نه اینکه چیزی که میپرستیم چه هست یا چه نیست. شک نیست که امروزه کمتر کسی ستاره یا خورشید یا ماه یا مجسمهای فلزی یا چوبی را میپرستد، اما این بدان معنا نیست که بتپرستی امری منسوخ و متروک شده است؛ بلکه میتواند فقط حاکی از این باشد که اشکال و صوری از بتپرستی جای خود را به اشکال و صور دیگری سپردهاند.
امروزه، دیگر، تندیس تراشیدهای را نمیپرستیم اما ممکن است پول یا قدرت یا موفقیت یا شهرت یا محبوبیت یا حیثیت اجتماعی یا لذت یا علم یا افکار عمومی یا گروهی سیاسی یا انسانی خاص یا رژیمی حکومتی یا … را بپرستیم. از باب ذکر نمونه، آلدوس هاکسلی رماننویس و نقاد انگلیسی (۱۹۶۳-۱۸۹۴)، در (کتاب فلسفه جاودانه) در عین اینکه میگوید: «برای اشخاص فرهیخته، اقسام ابتدائیتر بتپرستی جذابیت خود را از دست دادهاند» معتقد است که انواع عدیدهای از بتپرستی عالیرتبهتر وجود دارند که آنها را «میتوان نخست به سه عنوان اصلی طبقهبندی کرد: بتپرستی فناورانه، بتپرستی سیاسی، و بتپرستی اخلاقی».
اما، به نظر صاحب این قلم، شاخصترین مصداق بتپرستی، که شاید بتوان آن را علهالعلل سایر مصادیق بتپرستی نیز تلقی کرد، عقیدهپرستی است. در عقیدهپرستی، آدمی نخست شخص خود را به مقام اطلاق و کمال، یعنی به جایگاه خدایی، فرا میبرد(=خودپرستی)؛ سپس، به گفته اریش فروم (در کتاب دل آدمی)، به خود شیفتگی بدخیم malignant narcissism دچار میشود، یعنی خود را با آنچه دارد تعریف میکند، نه با آنچه انجام میدهد؛ و سرانجام، عقاید خود را جزو داشتهها و داراییهای خود به حساب میآورد.
فرآورده این فرآیند سه مرحلهای این میشود که عقاید خود را میپرستد، یعنی:
اولا: آنها را فراتر از زمان و مکان و اوضاع و احوال و غیر متأثر از عوامل تاریخی، اجتماعی، و فرهنگی، به تعبیری امری ماورائی transcendental، و بدون ذرهای نقص و عیب میداند،
و ثانیاً: میخواهد که عالم و آدم خود را با این عقاید سازگار و موافق کنند و تسلیم آنها شوند و، چون، در اکثریت قریب به اتفاق موارد، نشانی از این سازگاری و موافقت و تسلیم نمیبیند، خود دستاندرکار ایجاد آن میشود و به ستیزه با همه چیز برمیخیزد.
عقیدهپرستی بزرگترین رقیب خداپرستی است، و کسانی که دغدغه خداپرستی دارند و میخواهند زندگی خداپسندانهای سپری کنند باید کاملاً مراقب این رقیب باشند، یعنی هیچ چیز را با خود خدا عوض نکنند، حتا عقیده به وجود خدا را. میخواهم بگویم که حتا عقیده به وجود خدا، خدا نیست و نباید پرستیده شود.
خدای واحد را باید پرستید، نه کلمه التوحید را. معاملهای را که مؤمنان با خدای واحد میکنند نباید با کلمهالتوحید بکنند، بدین معنا که باید فقط خدا را مطلق، کامل، و مقدس بدانند، و حتا عقیده خود را به وجود خدا و تصور خود را از خدا به جایگاه اطلاق، کمال، و تقدیس فرانکشند. جایی که عقیده به وجود و وحدت خدا نیز خود خدا نیست، و نباید پرستیده شود معلوم است که وضع سایر عقاید بر چه منوال است. آیا خودِ باور به وحدت خدا مستلزم این نیست که غیر از همان خدای واحد هیچ چیز دیگری را به خدایی نگیریم و مگر یکی از آن چیزهای دیگر عقاید ما نیستند؟
آنچه مایه اَسَف و موجب احساس خطر است اینکه عقیدهپرستی، که خصم خداپرستی است، عین خداپرستی انگاشته و / یا قلمداد شود. کسی که یا خود به چنین توهم یکسانانگاریای دچار باشد و / یا بخواهد دیگران را به چنین توهمی گرفتار سازد ساحت زندگی درونی و فردی و خصوصی خود را به شرک میآلاید و ساحت زندگی بیرونی و جمعی و عمومی دیگران را به اصناف درد و رنج میآکند.
بر ای اینکه خود را از جهت ابتلاء یا عدم ابتلاء به بیماری عقیدهپرستی بیازماییم راهی نیست جز اینکه ببینیم که چه عقیدهای را، و تا چه حدّ، حاضریم در معرض نقد دیگران درآوریم و صدق و کذب و حقّانیّت و بطلان و اعتبار و عدم اعتبار آن را به ترازوی تفکر نقدی critical thinking بسنجیم.
به محض اینکه احساس کنیم که خوش نداریم یکی از عقایدمان در بوته تفکر نقدی واقع شود و / یا به ادلّه و براهین صاحبان عقاید مخالف آن گوش سپاریم، یعنی به محض اینکه احساس کنیم که خوش داریم خود را نسبت به عقاید و اقوال دیگران کَر کنیم، باید پی ببریم که در سنگلاخ عقیدهپرستی گام نهادهایم و از خداپرستی دور افتادهایم، فارغ از اینکه آن عقیدهای که دربارهاش تصمیم خود را گرفتهایم(«تصمیم»، در اصل عربیاش، به معنای «کرکردن» است) چه عقیدهای باشد.
وقت آن است که هر یک از ما به خود بباوراند که:
الف) من مطلق، کامل، و مقدس، یعنی خدا، نیستم؛
ب) من با داشتههایم تعریف نمیشوم، بلکه با کردههایم تعریف میشوم؛ و
ج) عقاید من از آن سنخ داشتههایی نیستند که باید به هر قیمتی، و با هر هزینهای برای خودم و دیگران، نگهشان دارم، بلکه تا زمانی، و تا حدّی، ارزش نگهداشتن دارند که نسبت به نقائصشان رجحان استدلالی و معرفتیای داشته باشند.
و سخن آخر اینکه خدا نداشتن، به مراتب بهتر از چند خدا داشتن است.» (مهر ماندگار، مصطفی ملکیان)
به میزانی که به خودگزینی و خودپرستی خود مهار میزنیم، وارد وادی اخلاق وفضیلت میشویم. همدلانه با بیدل دهلوی این نوشتار را به پایان میبرم:
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی….
****
فهرست برخی منابع:
– اخلاق در فلسفهی کانت، راجر سالیوان، ترجمه عزت الله فولادوند، نشر طرح نو، چاپ اول، ۱۳۸۰
– اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور میهنی، تصحیح دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر آگاه، چاپ ششم، ۱۳۸۵
– الانسان الکامل، عزیز الدین نسفی، به تصحیح ماریژان موله، انتشارات طهوری، چاپ یازدهم، ۱۳۹۰
– تذکره الأولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشراساطیر، چاپ دوم ۱۳۸۳
– خاصیت آینگی: گزیده آثار عین القضات همدانی، نجیب مایل هروی، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۸۹
– خمی از شراب ربّانی: گزیده ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۸٫
– چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، ۱۳۸۵
– رسالهی قشیریه، ترجمهی ابوعلی حسن بن احمدعثمانی، باتصحیح بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ نهم ۱۳۸۵
– عهد جدید [انجیل متّی ؛ انجیل مَرقُس، انجیل لوقا، انجیل یوحَنّا ]، ترجمهی پیروز سیّار، نشرنی، چاپ دوم، ۱۳۸۷
– کشف المحجوب، ابوالحسن علیّ بن عثمان هُجویری، تصحیح د. محمود عابدی، نشر سروش، چاپ پنجم، ۱۳۸۹
– کیمیا: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان(۲)، دکتر حسین الهی قمشه ای و سید احمد بهشتی شیرازی، انتشارات روزنه، چاپ سوم، ۱۳۸۱
– مناقب العارفین، شمس الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، ۱۳۷۵
– مهر ماندگار، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، ۱۳۸۵
– نفحات الانس من حضرات القدس، نورالدین عبدالرحمان جامی، تصحیح دکتر محمود عابدی، نشر سخن، چاپ پنجم،
منبع:اصلاح وب
با عرض سلام وخسته نباشید،موضوع بیانات شما پیرامون گریز ازخود بینی و خود پرستی که سوژه ی عارفان وشاعران شیرین سخن است بسیار زیبا گرد آوری و زحماتتان قابل تحسین است،بنظر حقیر اینکه انسان هر عقیده و مکتب واخلاقیاتی رابه خود پسندی ترجیح دهد نمی تواند صحیح باشد، زیراهر آنچه مکاتب و اخلاقیات و عقائید که در جهان هستی وجود دارد باطل است مگر مکتب اسلام و واضیح است که تمام عرفا و شعراء و دانشمندان الهیات و خود حضرتعالی برای رسیدن به خداشناسی و مکتب انسا ن ساز اسلام تلاش مینمایند، البته خود گریزی و مهار نفس و شیطان درونی هم از جمله خواستهای انسانهای هدایت شده میباشد،والا عشق به سگ و گربه وسنگ وچوب عین اباطل است،برادر عزیز هدف ترویج اسلام است و ساده گوئی از ویژگیهای دعوت میباشد،حاشیه روی واستدلالات مبهم و دوپهلو گوئی و معما و کنایه دیگر ارزش مطرح کردن ندارند،سطح دانش در این عصر صراحت گوئی را میطلبد،معشوق واقعی خالق جهان هستی است،دستورات قرآن صریح و روشن وقابل فهم میباشد ونیازی به شعر و معما و کنایه ندارد،آنکس که عاشق حق است احتیاجی به نفس خویش و دنیای مادی ندارد،لطفاً فکر نفرمائید که از درایت و علم و بیان زیبایتان خوشحال نیستم،برایتان آرزوی توفیق دارم.وسلام
با عرض سلام وخسته نباشید،موضوع بیانات شما پیرامون گریز ازخود بینی و خود پرستی که سوژه ی عارفان وشاعران شیرین سخن است بسیار زیبا گرد آوری و زحماتتان قابل تحسین است،بنظر حقیر اینکه انسان هر عقیده و مکتب واخلاقیاتی رابه خود پسندی ترجیح دهد نمی تواند صحیح باشد، زیراهر آنچه مکاتب و اخلاقیات و عقائید که در جهان هستی وجود دارد باطل است مگر مکتب اسلام و واضیح است که تمام عرفا و شعراء و دانشمندان الهیات و خود حضرتعالی برای رسیدن به خداشناسی و مکتب انسا ن ساز اسلام تلاش مینمایند، البته خود گریزی و مهار نفس و شیطان درونی هم از جمله خواستهای انسانهای هدایت شده میباشد،والا عشق به سگ و گربه وسنگ وچوب عین اباطل است،برادر عزیز هدف ترویج اسلام است و ساده گوئی از ویژگیهای دعوت میباشد،حاشیه روی واستدلالات مبهم و دوپهلو گوئی و معما و کنایه دیگر ارزش مطرح کردن ندارند،سطح دانش در این عصر صراحت گوئی را میطلبد،معشوق واقعی خالق جهان هستی است،دستورات قرآن صریح و روشن وقابل فهم میباشد ونیازی به شعر و معما و کنایه ندارد،آنکس که عاشق حق است احتیاجی به نفس خویش و دنیای مادی ندارد،لطفاً فکر نفرمائید که از درایت و علم و بیان زیبایتان خوشحال نیستم،برایتان آرزوی توفیق دارم.وسلام