خاندان (( قاضی )) مدت ها بود که در شهر مهاباد قاضی و صاحب شوکت بودند . قاضی (( فتاح )) ی داشتند که در شجاعت مشهور خاص و عام بود و در جنگ با روس ها کشته شد . قاضی علی نیز قاضی مهاباد و مورد احترام فراوان بوده است که از وی دو فرزند به یادگار مانده اند : (( میرزا محمد )) که مردی عالم بود و در زمان پدرش چند مسئولیت مثل مدیر معارف را بدون حقوق و دستمزد بر عهده گرفته است و در میان مردم بسیار محبوب بوده و بعد از فوت پدرش ، قاضی مهاباد شده است و دیگری (( میرزا قاسم )) که به (( صدر الاسلام )) مشهور بوده و در دستگیری محرومان و نجات زندانیان بسیار کوشا بوده است .
با از بین رفتن قدرت حکومت پهلوی در مکریان ، قاضی جهت محافظت شهر در برابر عشایر دور و بر ؛ مردم به تشویق خرید اسلحه نموده تا شب ها کشیک بدهند . روزها هم آنان را در جای گرد می آورد و نصیحت می نمود . شهر کاملاً تحت تسلط وی بود . ما مشتاق بودیم که قاضی همکارمان شود ، اما ما را پشیزی حساب نمی کرد و برایش ننگ بود که با چند حقیر بی نام و نشان ، نشست و برخاست کند.
ما می دانستیم که عشایر و سایر قشرها تا رهبرمان را مردی بزرگ و محترم ندانند ، مشکل است به حزب مان بپیوندند . اما چگونه می توانستیم قاضی را راضی کنیم ؟ ما اعضا و طرفداران خویش را سفارش می کردیم تا در جمع برای شنیدن سخنان قاضی شرکت نکنند . کار به جایی رسید که قاضی خودش احساس کرده بود که حزب قوی است و شوخی بردار نیست . آن وقت بود که ازش خواستیم به حزب بپیوندند . او هم قبول کرد و بلافاصله ریاست آنرا بر عهده گرفت .
با رهبری قاضی بسیاری از آغاها و شخصیت های مهم دیگر به خزب پیوستند . قاضی که خانه اش همواره مهمان روسی بود ؛ به زودی توانست میانه ی حزب و روس را با هم بهتر کند . از آنجا که من به عنوان شاعر ، مشهور شده بودم ، بنلبر دعوت روابط فرهنگی ایران و روسیه با اشعارم به تبریز رفتم . قرار شد شعرهایم را چاپ کنند و به اذری نیز ترجمه نمایند .
گفتند: (( اتاقی در یک هتل خوب برایت در نظر می گیریم و مراقب خواهیم بود که کسی دردسری برایت درست نکند )) . قبول نکردم و به هتلی رفتم که در سایه خوش آوزای حمزه با صاحبش دوست شده بودم . هر روز ساعت هشت بامداد نزد (( جعفر خندان )) شاعر مشهور آذربایجانی رفتم و ترجمه ی اشعارم را به فارسی برایش می بردم تا به آذری ترجمه کند . کتاب (( آله کوک )) ( گیاهی است شنگ مانند و کرک دار ) به کردی چاپ شد و ترجمه ی آذری آن به نام (( لایلایی )) بیرون آمد . می خواستند مزد اشعارم را بدهند ، نخواستم و گفتم که هدیه من باشد برای روسیه ! چند خاطره جالب را از این سفر به یاد دارم : وقتی به این بیت رسیدم :
به هه زار وه زنی هه زار شیعری ده گوت گه بیوه ریزی هه ژار و پوشکین
( در هزار وزن میگفت شعر هزار گشته همطراز پوشکین و هژار )
پوشکین شاعر و نویسنده بزرگ روسی ( ۱۷۹۹ – ۱۸۳۷ م ) است ، از آثار مهم وی می توان به دختر سروان ، فواره باغچه سرا ، زندانی قفقاز و کولی ها اشاره کرد .
جعفر خندان پرسید : (( پوشکین را می شناسی )) ؟ گفتم فقط می دانم که شاعری بوده است . گفت : (( پسرم ! تو هنوز بچه ای به اشعار خودت هم افتخار می کنی ؛ کردیش را برایت چاپ می کنیم ، اما ترجمه اش نمی کنیم . پوشکین بسیار بلند پایه تر از این است که من و تو خود را همطرازش قرار دهیم . )) خیلی خجالت کشیدم …
رئزی عکسی از من را همراه با ترجمه یکی از اشعارم در روزنامه ی (( وطن یولنده )) ( در راه وطن ) چاپ کرده بودند . از خوشحالی در پوست خویش نمی گنجیدم ، بیشتر از صد شماره روزنامه را خریدم و به بوکان و مهاباد فرستادم .
در تبریز علاوه بر ترجمه ی اشعارم به یک گروه از دختران سرود های کردی یاد می دادم . آن سرودی که گاه و بیگاه در ایروان می خوانند : (( خاکی گه و هه ره ، ئاوی که و سه ره )) ( خاکش گوهر است . آبش کوثر است ) یکی از آن ها بود . علاوه بر وطن یولنده عکس و ترجمه ی شعرم در مجموعه ای تحت عنوان (( محفل شاعران )) چاپ شده بود . دیگر با دمم گردم می شکستم . هر دختری از آنهایی که در اداره فرهنگی روسیه کار می کردند ، می پرسیدند تو کیستی ؟ فوراً عکس و شعر چاپ شده ام را جلویش می نهادم !
روزی فردی به نام (( جعفر ف )) در اداره روابط فرهنگی گفت :
– تجمع و مراسم جشنی برگزار می شود ، خودت که هیچی ، برای دوستانت هم کارت بگیر و دعوتشان کن .
– کارتی برای قاسم آغا می خواهم .
– آغا ! ؟ .
– مردی بسیار خوبی است و از خودمان است .
– پسرم ! مار ، مار است سیاه و سفید و زرد و سرخ ندارد .
قاضی بار دیگر با چند نفر به باکو رفت . ازش پرسیده بودند : (( چرا شاعرانتان را با خود نیاورده اید ؟ ما احترام فراوانی برای شاعران قائلیم .)) این مسئله مایه دلخوشی من و همین شد و قاضی نیز لقب (( شاعر ملی )) را به هر دویمان داد .
تا زمانی که حزب به نام (( ژ – ک )) فعالیت می کرد و اعضایش مخفی و ناشناخته بودند ، همه به دیده احترام بدان می نگریستند ، هیچ پسری با چشم خیانت به دختری نگاه نمی کرد . دزدی و دورغ و خیانت به یکباره رخت بر بسته بود . روزی در (( زنبیل )) ( روستای است در جنوب غربی بوکان ) مهمان بودم . وقتی می خواستم بروم ، دسته ای از مریدان وارد شدند . سید گفت : (( صبر کن ، صحبتی دارم ! )) صوفی پیری دست سید را بوسید . سید ازش پرسید : تو هم به حزب پیوسته ای ؟ گفت : قربان ! خدا نصیبمان کند ، من مرید پدر بزرگت بوده ام و الان هم مرید شما هستم ، هرگز دست از دزدی و خرابکاری نکشیده ام ، اما در سایه ی حزب ، هر خرابکاریی را کنار گذاشته ام ؛ زمان ، زمان محمد مهدی است …
حزب توده که وابسته به روس ها بود و در ایران قدرت زیادی داشت ، نتوانسته بود بود در مکریان خود را نشان دهد . روزی قاضی در برگشت از تبریز ، ما را جمع کرد و گفت : قلیف گفته است : ما جز حزب توده ، هیچ حزبی را قبول نداریم ، باید خود را در حزب توده حل کنید و گرنه ناچاریم همه تان را بکشیم ! نظر شما چیست ؟ )) بلافاصله جواب دادیم که ما خود این راه را برگزیده ایم ، روسها اصلاً خبر دار نبودند ، الان هم بر همان راهیم ؛ روسها هرچه از دستشان برآید بکنند . قاضی گفت : خدا را شکر که جوان کرد مثل مشک است ، هر چه بیشتر ساییده گردد خوشبو تر می شود )) . این جواب را به تبریز برده بود . در برگشت گفت : از این جواب ترسیده اند و قلیف گفته است : توده چه غلطی می کند ؟ شما مثل خودتان بمانید !
زمانی که قاضی و همراهانش از دومین سفر باکو برگشتند ، گفتند : (( روسها از اسم (( ژ – ک )) راضی نیستند ، زیرا حزبی است که برای آزادی تمام کردستان تلاش می کند و این مسآله انگلیس و ترکیه را عصبانی می سازد ؛ باید اسم خود را (( حزب دموکرات کردستان )) بگذاریم و از ایران خود مختاری بخواهیم )) . این خبر خیلی بر دوشمان گران آمد . اما چاره ای نبود ؛ قبول کردیم . من هنوز هم نام (( ژ – ک )) را نتوانسته ام از خود دور کنم و عرگز کارت (( حزب دموکرات )) را نگرفتم اما از خدمت به حزب دست نکشیدم .
حزب دموکرات بر همان پایه (( ژ – ک )) بنیان نهاده شد ، اما اینبار آشکارا فعالیت می کرد . دیگر این شوکت و هیبتی را که ( ژ – ک ) داشت ، این حزب دارا نبود . افراد مکار و فرصت طلب زیادی وارد آن شده بودند ، طولی نکشید که قاسم آغا ایلخانی – که برادر حزبی محبوبی بود – بعد از برگشت از باکو ؛ به باشگاه افسران تبریز رفته و جاسوس حزب بود . این اولین حلقه خیانت بود که در درونمان پیدا شد . دیگر شیرازه نظم و ترتیب گذشته از هم پاشید و هر کس به نفع خویش کار می کرد . حتی آنهایی که خیانت می کردند ؛ در داخل حزب می ماندند . در به رو همه باز بود و هر کس می آمد ، بدون پرس و جو پذیرفته می شد . قاسم آغا همچنان برادر ماند و آغاهای دیگر نیز به ما پیوستند که از ته دل با دشمنان بودند . روزی در میاندوآب جلو قهوه خانه ای بر روی صندلی نشسته بودم . مردی ارمنی به نام (( آرام کردیان )) آمد و کنارم نشست و بدون اینکه رو به من کند گفت :
من تو را نمی شناسم ، اما اگر (( هژار )) هستی ، فرار کن . سه نفر از دوستانت – ذبیحی ، قاسم قادری و دلشاد – گرفتار شده اند و اکنون می خواهند تو را بگیرند …
این را گفت و رفت . به سرعت فرار کردم . دست بلند کردم کامیونی نگه داشت ، در قسمت عقب کامیون ، بر روی بار گچ سوار شدم . باد شدیدی می وزید . و گچ را بر سر و صورتم می پاشید و تمام بدنم گچی شده بود . یک بار لباس هایم را تکان دادم ، و چشمانم را باز کردم ، آفتاب در حال غروب بود ، فکر کردم ماه است ! تا ده روز گچ گلو و بینی ام را تمیز می کردم .
———————————
منبع :شلم شوربا ( فراز های از زندگانی و خاطرات ماموستا هه ژار )/( استاد عبد الرحمن شرفکندی ) /ترجمه و پاورقی : رضا کریم مجاور ( تاپو )
انتشارات : کردستان